معنی روزه گشادن

لغت نامه دهخدا

روزه گشادن

روزه گشادن. [زَ / زِ گ ُ دَ] (مص مرکب) افطار کردن. (آنندراج). افطار. (مصادر زوزنی). فطر. (دهار): ندا آمد که یا موسی روزه بگشادی ده روز دیگر روزه بدار. (قصص الانبیاء).
بر دهان غنچه گه گه میزند بوسی نسیم
کان شکرلب جز ببوسه روزه نگشاید همی.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| تفطیر. (دهار).


روزه

روزه. [زَ / زِ] (ص نسبی، اِ) (از: روز +ه نسبت). منسوب به روز: یکروزه، دوروزه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). اغلب بصورت مرکب آید:
یک کف پست تو بصحرای عشق
برگ چهل روزه تماشای عشق.
نظامی.
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما.
مولوی.
یکروز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
یکسال مردمی کن و یکروزه روزه گیر.
؟
|| احتراز از خوردن وآشامیدن و مفطرات دیگر از طلوع صبح تا غروب. صوم. کف نفس از اکل و شرب [و مفطرات دیگر] از آغاز طلوع صبح تا مغرب و در بعض امم یکروز و یک شب هم هست و بعضی سکوت را گویند مانند روزه ٔ مریم، و در یهود تا 6 شبانه روز هم باشد که آب و طعام ننوشند و نخورند و حرف نزنند و بطریقه ٔ بت پرستان هند عبارت از کف نفس است از غله ها و حبوب و شیرینی و میوه و آب، و مباشرت رامنعی نیست. (لغت محلی شوشتر). رجوع به صوم در همین لغت نامه شود. روزه در تمام اوقات در میان طوایف و ملل و مذاهب در موقع ورود اندوه و زحمت غیرمترقبه معمول بوده است. در کتاب مقدس بهیچ وجه اشاره ای نیست که قبل از ایام موسی روزه بطور صحیح معمول بوده است یا نه ؟ و چهل روز روزه داشتن موسی و عیسی مسیح بطور معجزه و خارق عادت بوده است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود:
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
هر روز بر آسمانت بادا مروا.
رودکی.
همان بر دل هرکسی بوده دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه.
منوچهری.
کار نه روزه کند و نه نماز، کار عجز کند و نیاز. (خواجه عبداﷲ انصاری).
همه پارسایی نه روزه است و زهد
نه اندر فزونی نماز و دعاست.
ناصرخسرو.
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است
بیهوده همه روز تو را بودن ناهار.
ناصرخسرو.
از نماز و روزه ٔ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها.
خاقانی.
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من.
خاقانی.
در روزه بودم از سخن، او جامه ٔ دو عید
برمن فکند و عهد مرا عیدوار کرد.
خاقانی.
که سلطان بشب نیت روزه کرد.
سعدی.
که سلطان از این روزه آیا چه خواست
که افطار او عید طفلان ماست.
سعدی.
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید بدور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکده ٔ عشق را زیارت کرد.
حافظ.
- روزه بودن، صائم بودن.
- روزه ٔ تنفس، نوعی از زهد فقراست که از شب نیت میکنند و همه روز با کسی کلام نکنند و گویند که این زهد را مریم کرده است و آنرا روزه ٔ مریم نیز گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). رجوع به روزه ٔ مریم شود.
- روزه ٔ عزلت، صوم بیست وچهار ساعتی که در مدت یک شبانه روز هیچ نخورند و نیاشامند. (از ناظم الاطباء).
- روزه ٔ گنجشگی گرفتن، تا نیم روز روزه بودن و سپس شکستن. (از امثال و حکم دهخدا).
- روزه ٔ مریم گرفتن، در اصطلاح شاعران قدیم بمعنی خاموشی گزیدن است. (از فرهنگ عوام). رجوع به روزه ٔ مریم شود.
- ماه روزه، ماه رمضان:
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دور باش و چنین روزه صدهزار گذار.
فرخی.
و رجوع به ترکیبات زیر شود: روزه باز کردن، روز بر روزه بردن، روزه ٔ تنفس، روزه خوار، روزه خواری، روزه خور، روزه خوردن، روزه خوری، روزه دار، روزه داری، روزه داشت، روزه داشتن، روزه رفتن، روزه شکستن، روزه شکن، روزه گشا، روزه گشادن، روزه گشودن. روزه ٔ گنجشگی، روزه گیر، روزه واکردن.
- امثال:
روزه ٔ بی نماز، عروس بی جهاز، قورمه ٔ بی پیاز، یعنی چیزی ناقص و امری ناتمام. (امثال و حکم دهخدا).
روزه خوردنش را دیده ایم نماز خواندش را ندیده ایم، مثلی مزاح گونه است که بدان بی مبالاتی مُمَثَّل را در امر عبادات خواهند. (امثال و حکم دهخدا).
روزه دار و بدیگران بخوران
نه مخور روز و شب شکم بدران.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
روزه ٔ شک دار گرفتن، کار مشکوک کردن. (از امثال و حکم دهخدا) (فرهنگ عوام).
روزه گرفتن و باگه (یا گه سگ) افطار کردن، با مالی حرام یا کاری ناروا رفع حاجت کردن. (از امثال و حکم دهخدا) (فرهنگ عوام).
روزه نمازش را درست نمیکرده است، یعنی البته در این مدت طویل رنج بردن، چیزی آموخته است یا عملی را بپایان برده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| (ص) صائم. روزه دار. چنانکه گویند: من روزه ام، یعنی صائمم. || (اِ) طعامی که بعنوان نذر هرساله در روز معینی پزند و به دوستان فرستند. (از لغت محلی شوشتر). || پرده ای باشد که بر سر موزه می باشد. (لغت محلی شوشتر). زیادتی که بر سر موزه باشد.


روزه گشودن

روزه گشودن. [زَ / زِ گ ُ دَ] (مص مرکب) افطار کردن. (ناظم الاطبا). رجوع به روزه گشادن شود.


گشادن

گشادن. [گ ُ دَ] (مص) پهلوی ویشاتن، سانسکریت وی -سا (آزاد کردن، باز کردن). در پهلوی ویشات، ظاهراً از وی -شا، سانسکریت وی + شا (باز کردن، آزاد کردن) (= های اوستایی + وی، کردی وشین (جدا شدن [میوه از درخت] افتادن و ریختن [مو از بدن]) دزفولی و شوشتری گوشیدن.باز کردن. آشکار کردن. رها ساختن. رجوع به گشودن شود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). باز کردن. فتح. افتتاح. تفتیح. گشودن: نشط؛ گشودن گره برفق. فک، فَکاک. (ترجمان القرآن). صَفق، گشادن در را. تَجنیص، گشادن چشم از بیم. تَهصیص، نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن. جیف، گشادن در را. (منتهی الارب):
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم درِ آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه ٔ آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بسته ٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده ٔ انصاف گشاده است. (سندبادنامه).
کلید گنج اقالیم در خزینه ٔ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
|| به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن:
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
|| راست شدن. درست شدن: گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی). || سر باز کردن، چنانکه دمل وجراحت: و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن. رفعکردن: جگر را قوی گرداند [افسنتین] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جالینوس گوید [شراب] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحه الصدور راوندی). و [شراب] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحهالصدور راوندی). || حاصل شدن:
از نماز و روزه ٔ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
گله ٔ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
اثیرالدین اخسیکتی.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
انوری.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
عطار.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی). || جدا شدن. منفصل شدن: لکن کار صورت [صورت مقابل ماده] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || قطع رابطه کردن. بریدن پیوند. گسستن:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81).
|| خلاص کردن. رها کردن. آزاد کردن:
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
فردوسی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان). || منشعب شدن. منفجر شدن. روان شدن:
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی.
فردوسی.
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه ٔ کوثر.
مسعودسعد.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست.
سیدحسن غزنوی.
|| روان کردن. جاری کردن. جاری شدن. فروریختن گشادن اشک از:
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیده ٔ من باران.
امیرمعزی.
اشک حسرت از فواره ٔ دیده بگشاد. (سندبادنامه).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 137).
|| فتح کردن. تصرف کردن. غلبه نمودن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کره ٔ نوزین که بشکنید.
رودکی.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون.
بهرامی.
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی.
فرخی.
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است.
منوچهری.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشایی.
منوچهری.
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت. (تاریخ بیهقی). حصاری یافتند سخت حصین... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم. (تاریخ بیهقی).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحه الصدور راوندی). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان).
|| شاد کردن. خوش کردن:
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین.
فرخی.
|| جدا کردن. منفصل نمودن:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم.
منوچهری.
|| حل کردن چنانکه مسئله دشواری را: کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص). وبزرجمهر آنرا بگشاد [شکل شطرنج را] و بر آن یک باب بیفزود. (راحه الصدور راوندی).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ.
|| رها کردن. اطلاق.روان کردن: اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله). || باز کردن. به یک سو نهادن: و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان). || بهم زدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی). || شرح دادن. بیان کردن. بازگفتن:
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه.
فردوسی.
|| انداختن. افکندن. رها کردن: بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
یکی ترک تیری بر او [شیدسب] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
دقیقی.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ.
فردوسی.
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانه ٔ آن.
سوزنی.
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
حافظ.
|| آشکار کردن:
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نِهنبنا.
کسایی.
پس آن گفته ٔ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
فردوسی.
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت ْ راز.
فردوسی.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش.
اسدی.
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
نظامی.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
یوسفی.
- آب گشادن از کسی و از جایی، مدد و یاری از سویی دست دادن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
کاتبی.
- بازگشادن، باز کردن. آشکار کردن:
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی.
سعدی (طیبات).
- برگشادن، باز کردن. واکردن. گشودن:
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست.
نظامی.
رضوان ما مگر سراچه ٔ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی (بدایع).
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی.
سعدی (طیبات).
- || بیرون آوردن. برون آوردن. برآوردن:
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده.
نظامی.
- || جاری کردن. روان کردن:
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده.
نظامی.
- || دراز کردن:
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
مولوی.
- پای زنی را گشادن،طلاق گفتن او: و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
- پرواز گشادن، پرواز کردن. به پرواز درآمدن:
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
نظامی.
- تراک گشادن، برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز:
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
- تیر گشادن، انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن، خندان و شاد شدن. بشاشت نمودن:
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
فردوسی.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
فردوسی.
- خون گشادن، خون جاری شدن. خون روان گشتن: و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
- دست گشادن به تیر، تیراندازی را شروع کردن: امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
- دل گشادن، شاد شدن دل. غم دل رفتن. خوشحال و مسرور شدن: ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظاره ٔ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- راه گشادن، راه دادن. اجازت عبور دادن: مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان).
- راز گشادن، آشکار شدن راز. افشا کردن راز:
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت ْ خواهم درست.
فردوسی.
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
سعدی.
- رگ گشادن، فصد کردن. رگ زدن: وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
خاقانی.
- روزه گشادن، افطارکردن. روزه را خوردن:
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 77).
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی).اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن. (منتخب قابوسنامه).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی. (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران. (مجمل التواریخ و القصص).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای.
نظامی.
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن، تکلم کردن. آغاز به سخن کردن:
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
فردوسی.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
فردوسی.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان.
فردوسی.
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه).
- سخن گشادن، سخن گفتن:
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن.
فردوسی.
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی).
- شست گشادن، انداختن شست. افکندن کمان:
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست.
فردوسی.
- عنان برگشادن، رها کردن عنان. به شتاب رفتن: باد شمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه).
- فروگشادن، باز کردن:
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح.
خاقانی.
- || بهم زدن.بر هم ریختن:
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 108).
- کمر گشادن از کاری، منصرف شدن از آن:
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی.
- گره گشادن، گره باز کردن. انشاط. نشط.
- || مجازاً مشکلی را حل کردن. و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن، نیک استماع کردن:
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش.
فردوسی.
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش.
فردوسی.
بر آن ناله ٔ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش.
فردوسی.
- لب گشادن، سخن گفتن:
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن.
فردوسی.
- واگشادن، بازگشادن. باز شدن:
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
نظامی.
- || باز کردن:
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای.
نظامی.


خون گشادن

خون گشادن. [گ ُ دَ] (مص مرکب) فصد کردن. رگ زدن. (آنندراج). رگ گشادن.
- خون گشادن از چشم، خوناب گریستن. خون گریستن.


روزه خوار

روزه خوار. [زَ / زِ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه در ماه رمضان روزه میخورد و روزه نمیگیرد. مقابل روزه دار. (از ناظم الاطباء). روزه خور.


دهن گشادن

دهن گشادن. [دَ هََ گ ُ دَ] (مص مرکب) دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف). || کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف):
عجب نیست گر کودکی بی زبان
به لفظ می اول گشاید دهان.
ظهوری (از آنندراج).
- دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن:
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی.
(گلستان).

فرهنگ فارسی هوشیار

روزه گشادن

افطار کردن


گشادن

رها کردن، گشودن

حل جدول

فرهنگ عمید

روزه

مربوط به روز (در ترکیب با عدد): دوروزه، یک‌روزه،
(اسم) (فقه) از اعمال مذهبی، به‌صورت خودداری از خوردن، آشامیدن، و سایر اعمالی که برای روزه‌دار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب، صوم،
(صفت) [عامیانه] روزه‌دار: امروز روزه بودم،
* روزه گشودن: (مصدر لازم) ‹روزه‌گشادن› [قدیمی، مجاز] باز‌کردن روزه با خوردن غذا، افطار کردن،
* روزۀ مریم:
روزۀ سکوت که حضرت مریم به آن مٲمور شد،
خاموشی و سکوت،


گشادن

باز کردن، گشودن،
رها کردن،

فرهنگ معین

گشادن

(مص م.) آزاد کردن، باز کردن، فتح کردن، جدا کردن، چاره کردن، حل کردن، روان کردن، جاری ساختن، گشودن یا گشوده شدن، خلاص کردن، رها کردن، شاد کردن، روان کردن (شکم و مانند آن)، راست شدن، درست شدن. [خوانش: (گُ دَ)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

گشادن

افتتاح، باز کردن، گشودن،
(متضاد) بستن

فارسی به عربی

گشادن

تطور، حل

معادل ابجد

روزه گشادن

593

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری